غروب است و سپهر چشم من لبریز مروارید
چقدر اینجا دلم تنگ است
دلم می خواهد از بند تعلقها رها گردد
دلم می خواهد از این برکه تاریک
به سوی روشنی ها رهسپر گردد
دلم حال و هوای دیگری دارد
مروری می کنم بر خاطرات کودکی هایم
که مثل برق و باد از پیش چشمم رخت بر بستند
ومن
در حسرت آن روزهای خوب می سوزم
دوباره سلام راضیه خانوم
دلم برات تنگه عزیز
یادی نمی کنی زمن
دارم دیوونه میشم و نمی بینی نیاز من
می خوام ببینمت ولی فاصله از من تا خدا است
خودت هزار و یک طرف همه حواسم به شما است
وقتی نمی بینم تو رو چشم هام رو واسه کی بخوام
نفس برام سمی میشه هوا رو واسه کی بخوام
انگار نه انگار که دلی برای بودن تو بود
رفتی و بین آدم ها شدم یکی بود و نبود
نوشته هات خیلی قشنگ بود
چشم هات رو ببند و فکر کن آزادی و از بند تعلق ها رها شدی
اون موقع است که می بینی خودت هم دیگه نیستی. یعنی این تعلق هاست که شخصیتت رو می سازه.
راستی آپ کردم. بهم سر بزن
مخلص شما سکوت
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
شبی که بال کبوتر در آسمان گم شد
مجال گریه ز چشمان آسمان گم شد
نشان سرخ تو را از نسیم پرسیدم
سکوت کرد و در آغوش ارغوان گم شد
به قصد صید پلنگان در آسمان ماندم
شبی که ماه ترک خورد و ناگهان گم شد
همین قدر گله دارم که بی خبر گم شد
به غیر تو٬ گل پرپر٬ کسی چنان گم شد؟!
در این زمین پر از هیچ با که باید گفت؟
تمام دغدغه این است٬ سهممان گم شد!
چهار فصل من آری ز بوی تو لبریز
و نام تو٬ گل نازم در این زمان گم شد
حضور سبز تو را من دوباره می خوانم
اگرچه دست نیازم در آسمان گم شد!!
***
راضیه عزیزم
پایدار باشی و سرافراز...
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
مسافر
________________________________________
دچاریعنی عاشق.وفکرکن که چه تنهاست اگرکه ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد.
چه فکرنازک غمناکی!...
نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست....
وعشق صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزندوبا شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق دردست تردثانیه هاست.
زمان نمی گذرد عمر ره نمیسپارد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
جوان و پیر کدام است زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر میکشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است
" فریدون مشیری "