باز هم بازهم و بازهم
امسال هم تو آمدی و من دوباره در حسرت دیدن حقیقتت خواهم سوخت!
درآرزوی بودن با تو خواهم گریست!
و در رویای درک تک تک لحظات عمیقت خواهم ماند!
همیشه و همیشه و همیشه از خود خواهم پرسید این سوال دوباره را!
که آیا هرگز لایق لحظات سبزت خواهم شد؟
و دو باره و دوباره و دوباره به خود پاسخ خواهم داد که
«ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس!!!!!»
گهگاه صدای زلالت گوش قلبم را لبریز می کند!
سمفونی آرام طبیعت را به اپرای پرشوری تبدیل می کند!
و آرزوی با تو بودن!!! روحم را به سوی کرانه رویا پرواز می دهد!
و من باز با خود می اندیشم آیا لحظه ای هست که بدون نگاه دریایی ات یارای بودن را داشته باشم!!!!!
گهگاه که در باغ زیبای یادت قدم می زنم و در دریای بیکران ذکرت غوطه ور می شوم!
بازهم با خود می اندیشم که آیا هرگز دنیای سیاهم از وجود نقره فامت، رنگی نو به خود خواهد گرفت؟
و باز در حسرت هرگز، شبهایم را می گذرانم...........
به دستور دکتر ریحان، از تو مینویسم.
چون یاد تو تنها چیزیه که منو شاد میکنه...
ای حضور سبز و ساده، نم نم بارون عاشق
تو بیا تا خلوت گل، روی سفره ی شقایق
ای مسافر بهاری، وقتی تو بر من می باری
تو با دست مهربونت، به تنم مرهم میذاری
ای ترانه ی همیشه، لحظه ی شبنم و شیشه
ای طلوع گل لبخند، رو غروب سرد بیشه
وقتی تو بر من میباری، عشقو یاد من میاری
یاد فریاد یه جنگل، توی قلب شوره زاری
تو مثل یه شعر نابی، با خودت ترانه داری
یه سبد از خنده ی گل با خودت سوغات میاری
قاصد عزیز نوری، تو حضور گل یاسی
تو یه راز سر به مهری، مثل حسی نا شناسی
تو بیا تا بوی شب بو پر بگیره تو هوامون
بوی خوب خاک و بارون، بشینه تو کوچه هامون
زیر رگبار غرورت، چه عزیز پر کشیدن
پر زدن تو عطر نرگس، رفتن و به خود رسیدن
ای مسافر بهاری، وقتی تو بر من می باری
تو با دست مهربونت، به تنم مرهم میذاری
قصه نغز تو از غصه تهی است
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یاد گاران تو اند
رفته ای اینک و هست سبزه وسنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفته ای اینک ، اما … آیا!
باز برمیگردی!
چه تمنای محالی دارم
خنده ام میگیرد
( حمید مصدق)