یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

یه دختر کوچولویی بود که همش دنبال عشقش می گشت.... توی دنیای به این بزرگی و قشنگی هیچ چیز راضی اش نمی کرد......

همش حس می کرد یه چیزی کم داره.....   اما نمی دونست چیه..... توی کتابها خیلی دنبالش می گشت چون فکر می کرد که همه چیز را می شه توی کتابها نوشت.....

اما پیدا نمی کرد. دیگه کلافه شده بود. دلش یه چیزی کم داشت و اون نمی دانست چیه......

خلاصه... یه روز دلش را زد به دریا .به حرف دلش گوش کرد و راهی سفر شد تا گمشده اش را پیدا کند. هنوز خیلی دور نشده بود که یه پیری را دید. پیر نگاه مشفقانه ای بهش کرد. انگار می دونست که دختر کوچولو دنبال چی می گرده. بعد یه امانت به دخترک داد. یه امانت بزرگ.......

و بعدش به دختر گفت:« برو . دست به کار و دل با یار»

دست روی قلب دختر گذاشت و امانت را به دستش داد.

دخترک خوشحال شد. چون فکر می کردنقشه راه را بهش دادند. فکر می کرد اگه از امانتش خوب نگهداری کنه اونی را که می خواهد پیدا می کند. پس با اون خوش بود.

 

اما بعد از چند روز یه چیزی فهمید. فهمید که این امانت که نیازش بود خیلی سنگینه. قلبش طاقت نگهداری ندارد. نمی تونست معنی «دست به کار و دل با یار » رو بفهمه. کلافه شد.

امانت را روی زمین گذاشت ورفت.

در همون وقت صدای عظیمی آسمون و زمین را پر کرد. همه آدمها اون صدا را شنیدند. صدای بلندی که در گوش زمان طنین افکن شد........

«آسمان بار امانت نتوانست کشید            قرعه فال به نام من دیوانه زدند»

دخترک هم ترسید. فکر کرد. اون از آسمان وزمین بزرگتر بود. وسعت قلبش خیلی بیشتر از آسمون و زمین بود.

برگشت. امانت سنگین را به دست دلش سپرد........    

آره این همون چیزی بود که راضی اش می کرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
شیما سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:45 ب.ظ http://shimarafibakhsh.blogsky.com



اینجا کرانه رویاست!

آری!

اینجا همه چیز روی بال رویا ملموس است...

اینجا همه چیز پُر است از صداقت و یکرنگی

اینجا ترس معنا ندارد.

اینجا خودت هستی٬ با همه آنچه در دل داری٬ بی هیچ کم و کاستی.

اینجا می توانی ببالی بر بودن خویش.

حضور در خلوت انسی که همه٬ مریدان عشقند و یگانه ساقی مجلس٬ جام بلورین پیشکشت می کند تا میخوارگی پیشه ات گردد!

بنوش!

بی محابا بنوش!

حتی اندکی صبر جایز نیست!

....

این محفل٬ تجلی خلوص با هم بودنمان است!

در پشت نقاب نازیبای زمانه٬ هنوز هم می توان پناه به فصل فصل دفترچه خاطرات نوجوانی برد!

اینجا همان اتاق تنهایی است که جز من و تو هیچ احدی حق دست درازی به آن را نداشت!

اینجا همان صفحه به صفحه آبی دفترچه خاطراتمان است!

آن روز محرم خط به خط آن قلب کوچکمان بود و امروز دهها و صدها دل٬ دست نیاز دراز می کنند!

اینجا همه نیازمندند به نگاه هم...

من به کرات دریافته ام که گاه٬ نگریستن از دریچه نگاه اینان٬ شوق بودن را در کنج کنج وجودت می کارد!

کوله بار مردمان این قوم٬ پربار تر از آنِ من و توست٬ اما... اینجا دستگیری یک رسم است! اگر میانه راه خسته شوی٬ دستت را می گیرند!

و بی هیچ چشمداشتی سنگینی کوله بار تو را نیز به دوش می کشند!

اینجا همه چیز ناب است!

ناب ناب ناب...

راضیه عزیزم!

تولدت مبارک!

زینب یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:40 ق.ظ

مریم دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:49 ق.ظ http://baan3117.blogfa.com

سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم
و کسی صدای مرا نشنید!
تنها چند سایه ی سر براه،
همسایه ی صدای من بودند!
گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید!
گفتم: کتاب ِ تربیت ِ شگ و تربیت ِ کودک را
در یک قفسه نگذارید!
گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست!
گفتم : تمام این سالها
صادق و سهراب برادر بودند
می شود صدای پای آب را،
اتز پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید!
هرگز حرفهای قشنگ نگفتم!
نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست!
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم!
گفتم: قفسها را بشکنید
و با نرده های نازکش قاب ِ عکس بسازید!
و جواب ِ این همه حرف،
سنگ و ریسه و دشنام بود!
ولی، این خط! این نشان!
یک روز دری به تخته می خورد!
باد قاصدکی می آورد،
که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد!
این خط ! این نشان!
یک روز همه دهاتی می شویم،
سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم
و کنار ِ سادگی چادر می زنیم!
این خط ّ این نشانّ
یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شودّ
کبوترها و کرکس ها،
در لوله های خالیِ توپ تخم می گذارند
و جهان از صدای ترقه خالی می شود!
یک روز خورشید پایین می آید،
گونه زمین را می بوسد
و آسمان ِ آرزوهای من،
آبی می شود!
باور نمی کنی؟
این خط!
این نشان! ?

یغما گلرویی

زینب شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ

دیروز غروب به یاد اون روزا، به افق خون رنگ چشم دوخته بودم...
روزایی که لحظه ایی رو بدون یاد هم سپری نمی کردیم...
غروب رو دوست داشتی آخه رنگ غم هات بود...
غروب رو دوست داشتم آخه رنگ نگاهت بود....


با سلام
امیدوارم حالتون خوبه خوب باشه
وبلاگ خیلی زیبایی دارین
خیلی دوستتون دارم
مواظب خودتون باشید
یاعلی************************************
همیشه میگفتی، کاش ماهم مثل شازده کوچولو تو یه سیاره ی کوچیک بودیم.
آره کاش بودیم... تا هیچ وقت گمت نمیکردم..
حالا دیگه از اون روزا فقط خاطره مونده و بس...حالا..
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه...
سهم من از با تو بودن، غم تلخ غروبه
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه، چیزی جز اون نمونده


کاش حداقل مثل شازده کوچولو می تونستم تو یه روز چهل و چهار بار غروبو ببینم... تا دوریتو راحت تر تحمل کنم...


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد